دلنوشته
دلنوشته

دلنوشته

سوره الفاتحه همراه ترجمه

 

  بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ (1)                     

 به خداوند هستی بخش مهربان  

 الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ (2)  

 ستایش خدایی را که پروردگار جهانیان است

   الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ (3)   

 آن هستی بخش مهربان  

 مَالِکِ یَوْمِ الدِّینِ (4)  

 صاحب روز جزا  

  إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ (5)  

 [بارالها] تنها تو را می پرستیم و تنها از تو یاری می جوییم  

  اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِیمَ (6)  

 ما را به راه راست هدایت فرما   

 صِرَاطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَلَا الضَّالِّینَ  (7)   

 راه آنان که موهبتشان دادی، نه راه غضب شدگان و نه راه گمراهان  

 

زندگی

زندگی چیزی نیست که در طاقچه عادت از یاد من و تو برود

زندگی حس غریب است که یک مرغ مهاجر دارد زندگی باید کرد تاشقایق هست

یکی از بستگان خدا

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی پسرک در حالیکه پاهای برهنه اش را روی برف جابه جا می کرد تا شاید سرمای برف های کف پیاده رو کمتر، آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می کرد.

در نگاهش چیزی موج می زد. انگاری که با نگاهش، نداشته هایش را از خدا طلب می کرد. انگاری با چشم هایش آرزو می کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت. کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخ و بعد رفت داخل فروشگاه، چند دقیقه بعد، در حالی که یک جفت کفش در دستانش بود. بیرون آمد.

- آهای ، آقا پسر.

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. 


چشمانش برق می زد وقتی آن خانم، کفش ها را به او داد پسرک با چشم های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید

شما خدا هستید ؟

- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!

- آها می دانستم که با خدا نسبتی دارید!

قربونت برم خدا که انقدر مهربونی ...

خدا را چقدر باور داری

داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. اوپس از سال ها آماده سازی، ماجرا جویی خود را آغاز کرد. ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود. شب، بلندی کوه را در بر گرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود اصلاً دید نداشت. ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همان طور که از کوه بالا می رفت پایش لیز خورد . در حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه، او را در خود می گرفت.

همچنان سقوط می کرد. در آن لحظات تمام رویداد های خوب و بد زندگیش به یادش آمد. اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شد و در میان آسمان معلق ماند. در این لحظه سکون، چاره ای برایش نماند جز آنکه فریاد بزند خدایا کمکم کن!!!!

ناگهان صدای پرطنینی از آسمان شنیده شد.

چه می خواهی؟

ای خدا نجاتم بده!

واقعاً باور داری که می توانم نجاتت دهم؟

البته که باور دارم.

اگر باور داری طنابی که به دور کمرت بسته است را پاره کن!

یک لحظه سکوت....

و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.

گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت!

نتیجه

وقتی ایمان داری، واقعاً ایمان داشته باش!

شیطان....

شیطان که رانده گشت به جز یک خطا نکرد

خود را برای سجده آدم رضا نکرد.....

شیطان هزار مرتبه بهتر ز بی نماز

او سجده بر آدم و این بر خدا نکرد....