دلنوشته
دلنوشته

دلنوشته

یکی از بستگان خدا

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی پسرک در حالیکه پاهای برهنه اش را روی برف جابه جا می کرد تا شاید سرمای برف های کف پیاده رو کمتر، آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می کرد.

در نگاهش چیزی موج می زد. انگاری که با نگاهش، نداشته هایش را از خدا طلب می کرد. انگاری با چشم هایش آرزو می کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت. کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخ و بعد رفت داخل فروشگاه، چند دقیقه بعد، در حالی که یک جفت کفش در دستانش بود. بیرون آمد.

- آهای ، آقا پسر.

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. 


چشمانش برق می زد وقتی آن خانم، کفش ها را به او داد پسرک با چشم های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید

شما خدا هستید ؟

- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!

- آها می دانستم که با خدا نسبتی دارید!

قربونت برم خدا که انقدر مهربونی ...

نظرات 1 + ارسال نظر
موج سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:56 ب.ظ http://mujearameman.blogsky.com

خیلی خوب بود.

ممنون از این که به وبلاگم سر زدی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد